دوستی مرد شهری با مرد روستایی(داستانهای آموزنده
 
درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ


در روزگاران پیشین، شهر نشینی توانگر و ثروتمند با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هرگاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغ خانه او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمان او می شد .

بالاخره روزی روستایی به شهری گفت: ای سرور من ، آقای من، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده دست اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقینا به شما خوش خواهد گذشت. آن شهری نیز برای رد درخواست او عذرها می اورد و بهانه ها می تراشید و از مشغله فراوان خود گله آغاز می کرد .
چندین سال بر این منوال گذشت. روستایی اصرار می کرد و شهری بهانه می آورد. و هر سال مرد روستایی برای انجام کارهایش به شهر می آمد و هفته ها مهمان آن مرد سخاوتمند بود . تا اینکه سختی و پا فشاری روستایی سبب شد که فرزندان شهری نیز حال و هوای روستا و گردش و تفرج به سرشان بزند و مصرانه از پدر بخواهند که سفری به روستا بکنند . ولی شهری که مردی آگاه و جهان دیده بود و دل به این دعوتها و وعده های شکرین نمی بست زبان به اندرز فرزندان گشود و گفت: عزیزان، بترسید از شر و بدی کسی که به او نیکی کرده اید . این اظهار دوستی های ناپایدار است و اعتماد به آن، شرط خردمندی نیست . زمام احتیاط را از دست ندهید و با حرفهای گرم و دلنشین این روستایی، خام نشوید. معلوم نیست که آخر و عاقبت این دعوتها و قول و قرارها به کجا خواهد کشید .
سخنان پخته و پندآموز پدر بر گوشِ هوشِ فرزندان فرو نرفت، برای اینکه لهیبِ هوا و هوس و دیدار از روستا، عقل و هوش از آنان در ربوده بود . سرانجام دعوت پیاپی روستایی و میل و هوای بی امان فرزندان در سفر به روستا ، شهری را تسلیم کرد و چاره ای ندید جز موافقت با آنان .
روستایی بعد از عهد و پیمان و قول و قرارهای استوار، با خوشحالی راهی روستا شد . خواجه و فرزندان نیز به تدارک سفر پرداختند و بالاخره پس از مدتی زاد سفر بر گرفتند و شادمان و خندان به سوی روستا حرکت کردند و در طول راه لطیفه ها گفتند و روایات و اشعار و سروده هایی در مزیت سفر خواندند. و به یکدیگر مژده می دادند و می گفتند: در این سفر نه تنها روستایی از دل و جان به ما خدمت می کند بلکه حتی آذوقه سراسر زمستانمان را نیز به ما می دهد و خلاصه هر چه دارد در طبق اخلاص می گذارد .
آنها با این خیالات خوش راه های صعب العبور را در سرما و گرما می پیمودند و به یکدیگر دلداری می دادند . اما راه ، تمام شدنی نبود و هر چه می رفتند، دشت بی پایان دهان می گشود. رفته رفته شور و شعف آغازین جای خود را به خستگی و بیتابی داد. دیگر از آن خنده های مستانه و لطیفه های دلنشین خبری نبود و چهره ها گرفته و اخم آلود و ستوران و اسبان نیز خسته و نزار شده بودند . راهی برای بازگشت نبود و باید همچنان پیش می رفتند. نزدیک یک ماه سپری شد و هنوز در بیابانها سرگردان بودند.
سر انجام پس از طی مسافت زیاد و سختیهای بسیار، چهره روستای مورد نظر پیدا شد . گویی که کعبه مقصود نمایان شده است . بار دیگر اخگر شوق و شور در جان خسته و فسرده آنان زبانه کشید . خانه روستایی را پرسان پرسان پیدا کردند و با شتاب و شوق دویدند تا به در خانه روستایی برسند. درب منزل مرد روستایی را کوبیدند روستایی به جلوی درب آمد، ولی گویی آنها به جا نمی آورد. مرد روستایی با نگاه سرد و غریب نگاهی به آنها انداخت و مرد شهری با گرمی تمام با او به احوالپرسی پرداخت ولی در جواب سلام خویش پاسخ سردی شنید . مجددا با صدای بلندتری سلام کرد، ولی دوباره با نگاه مات و سرد او روبرو شد . شهری مجبور شد که خودش را معرفی کند و سابقه دوستی هفت هشت ساله خود را با او به زبان آورد. و به او گفت: من فلانی هستم ، همان کسی که سالها می آمدی شهر و ........ من آن صاحبخانه ام ! روستایی با تعجب نگاهی به مرد شهری کرد و گفت: چرا پرت و پلا می گویی، مگر دیوانه شده ای، این حرفها چیست که می زنی ؟!
پنج شبانه روز خواجه و فرزندانش در کوچه سر می کنند و روستایی آشنایی نمی دهد . انگار نه انگار که این خانواده را می شناسد . مرد شهری هم بخاطر خسته بودن و لاغر شدن چارپایانش مجبور بود در روستا بماند تا آنها رمق بگیرند تا بتواند از محنت و رنجی که می کشید نجات پیدا کند . شب پنجم باران شدیدی باریدن گرفت و مرد شهری مستاصل از همه جا، دوباره با التماس رو به خانه مرد روستایی آورد و به او گفت: لااقل در این شب سرد و بارانی ما را به منزلت راه بده تا فردا فکری به حال خود کنیم، روستایی با تکبر سری تکان داد و با دست، انتهای باغ را نشان داد و گفت: در انتهای این باغ، آلاچیقی است که شبها کسی در آنجا تیر و کمان بدست تا صبح مراقب می نشیند تا اگر گرگ و یا هر درنده ای به باغ درآمد هلاکش سازد . اگر حاضری امشب نگهبانی دهی ، می توانی درآنجا بمانی و الا برو پی کارت .
شهری که چاره نداشت با دل و جان پذیرفت و همراه اهل و عیال خود درآن آلاچیق نیمه متروک و تاریک مسکن گزید و تیر کمان رو نیز بدست گرفت تا او به مراقبت بپردازد و همراهانش نیز به گوشه ای استراحت کنند . اما مگر حشرات موذی می گذارند ؟ نه می توانند بخوابند و نه از ترس گرگ و حشرات موذی خواب به چشمانشان می آید . در همین اثنا که از خوارش نیش حشرات در تنگنا بودند شبحِ گرگ بزرگی نمایان شد و مرد شهری با ترس تیری به چله کمان گذاشت و با همه قدرتی که داشت زه آنرا کشید و سپس تیر را رها کرد .
حیوان نقش بر زمین شد وضمن افتادن بادی از آن حیوان خارج شد . ناگهان روستایی سرآسیمه و هیاهو کنان خود را به انتهای باغ رساند و فریاد زد: ای ناجوانمرد کره خر مرا چرا کشتی ؟ شهری که تعجب کرده بود به روستایی گفت: نه بابا جان، درست دقت کن . چگونه تو می گویی این خر است در حالی که هم فاصله تو از آن حیوان دور است و هم اینکه هوا تاریک است و تازه با این بارانی هم که می آید دیدن آن حیوان از اینجا بعید به نظر می رسد . من گرگ را زده ام نه خر تو را . روستایی که حالا عصبانی شده بود گفت: نخیر من صدای باد شکم حیوانم را در میان  دیگر بادها تشخیص می دهم .
وقتی مرد شهری اصرار و ادعای روستایی را بر درست تشخیص دادن حیوان خود، از آن فاصله را دید و رجز خوانی مرد روستایی را درباره قدرت درک و تشخیص و حافظه اش شنید دیگر تاب تحمل را از دست داد که این مرد روستایی آواز باد شکم خر خویش را میان این همه تاریکی و صدا تشخیص می دهد ولی مرا که ماه به ماه در منزلم از او پذیرایی می کردم را نشناخته است . برای همین از کوره در رفت و یقه مرد روستایی را گرفت و به او گفت : مردکه حقه باز:
در سه تاریکی شناسی بادِ خر؟.............چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟
 
مانند داستانهای گذشته ، برای دوستانی که می خواهند از ظاهر داستان گذشته و مقداری به باطن آن راه یابند توضیحاتی می دهم، هر چند که می دانم شما دوستان بر فهمِ باطن آن از من جلوتر هستید.  
در داستان فوق، شهر کنایه از عالم غنی و آباد الهی است و روستا کنایه از دنیای محدودِ حسی و مادی است . مرد روستایی تمثیلی از شیطان و شیطان صفتانی است که با وعده ها و سخنان دلنشین، انسانها را که فطرتا به عالم روحانی تعلق دارند به بیغوله ویران مادیت می کشند . و مرد شهری ، تمثیل انسانی است که با وسوسه یاران و یا قواهای نفسانی که از مادرِ نَفسِ او زاده می شود عالم روحانیت و معنا را ترک می کند و راهی ویرانه ها و هلاکتگاه های مادی می شود . در بخش پایانی این داستان، روستایی تمثیل کسانی می شود که ادعای واصل شدن به کوی حقیقت دارند ولی از معنا تهی هستند و تنها خود را به رسوم و آداب عارفان و صوفیان حقیقی مترسم می کنند .
 

منبع:http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-16.aspx


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب